دوازده روز گذشته است. از آن روزی که آتش، بلای تنِ تهران شد. شهر، یک هفته سخت را پشت سر گذاشت. پلاسکو، ساختمان پنجاه و چهارساله تهران، با آتش فرو ریخت و چند تن را در آغوش خود گرفت. شانزده آتشنشان که رفته بودند تا نگذارند کسی در آتش بماند، خود ماندند و از میان ما رفتند. تراژدی پلاسکو شاید تا سالها زخم عمیق تهران بماند. در این مطلب یادی میکنیم از بعضی آتشنشانهایی که امروز تشییع میشوند.
نیلوفر انسان
روزنامه بهار
علی امینی
میگویند یکی، دو ماه مانده بود تا بازنشستگی فرمانده علی امینی. این زمان که میگذشت، میتوانست برود توی خانه بنشیند، چای بخورد و تلویزیون تماشا کند. میشد برود سفر و در سفر فکر کند به تمام روزهایی که سینه به سینه آتش میایستاد. آخرین تصویرش اما او را در حالیکه دارد دست تکان میدهد پشت یکی از پنجرههای پلاسکو نشان میدهد. چند دقیقه قبل از فروریختن ساختمان. چه کسی میداند که در آن لحظه به چه چیزی فکر میکرده؟ میگویند تا آخرین لحظه ماند و خیلیها را از ساختمان خارج کرد. سه روز بعد از آن رخداد بود که پیکرش پیدا شد. حالا از او تصویری مانده و قابی که دخترش بر آن بوسه میزند و یادش میآید که پدرش قهرمان بود. قهرمانی که ننشست به تماشا، که آتش را به مبارزه طلبید.
فریدون علیتبار
همراه با پیکر او، پیکر فریدون علیتبار، آتشنشان جوان، نیز بیرون آمد. فریدون علیتبار را که در اینستاگرام جستجو میکنی به تصاویر یک پسر جوانِ زیبا با لبخندی مهربان میرسی. پسری که شیفته هیجان بود و بدلکار که به گفته دوستانش خندههایش آنقدر به دل مینشست تا اولین چیزی باشد که نبودنش دلتنگی بیاورد برایشان. و البته میرسی به آن تصویر صندلی خالی او در جلسه امتحان که عجیب بر دلت سنگینی میکند. جای خالی آدمهایی مثل فریدون، پر نمیشود. او در صفحه اینستاگرامش پُستی گذاشته بود که در کنار شعار بالای صفحهاش «شغل من زندگی من است» معنای مضاعفی پیدا میکند. او شیفته آتشنشانی بود. «تو را نمیشناسم، ولی جانم را فدایت میکنم و هیچ انتظاری هم ندارم. من آتشنشانم.» دوستان فریدون در اینستاگرام بسیارند. تمامشان در سوگ رفیق عزادارند. بیقراری دلشان را لابهلای پُستهایشان میتوانی پیدا کنی. هیچ کدام باورشان نمیشود که فریدون دیگر میان آنها نیست. حق دارند. مگر ما کم غصه خوردیم؟ وای به حال آنها که حضور فریدون را لمس کردهاند. یادگاریهای خود را از فریدون با دیگران به اشتراک میگذارند. تصویر ماشین فریدون که گلباران شده، فیلم او که میخواند و میخندد، تختش در خوابگاه که گلباران شده و ...
بهنام میرزاخانی
فریدون جایش خالی است. عکسی از او نمانده در لحظات آخر پیش از فروریختن ساختمان. درست برعکس بهنام میرزاخانی.
بهنام دستش را در جیبش کرده و از روی شانهی راستش با صورتی نگران جایی را نگاه میکند. دور از جمع آتشنشانهایی که سمت چپش ایستادهاند. دوستانش میگویند مهربان و فداکار بود و هر وقت شیفتش بود در انجام هیچ کاری کوتاهی نمیکرد. ریههای بهنام سوخته بود. راستی مگر برای کَسی که پیمان بسته آتش را از رو ببرد، فرقی هم میکند؟ ریه، محل اتصال به زندگی و راه پیوند انسان به اکسیژن است. و بهنام ناجی بود. ناجی زندگی.
آواربرداری روزهای آخر را طی میکرد که هشت آتشنشان در کنار هم پیدا شدند. میگویند که داشتند از پلهها پایین میآمدند. کنار هم بودند. حالا کنار هم تشییع میشوند. حرفهای زیادی در این چند روز زده شد. این که چطور میشد اگر شیوهی دیگری برای خاموش کردن آتش انتخاب میکردند یا چرا به آتشنشانها هشدار ندادند که زودتر از ساختمان بیرون بیایند. یکی از آتشنشانهای حاضر در عملیات اما در این باره گفته است که ما برای کاری که خودمان انتخاب کردهایم حقوق میگیریم. وظیفهمان است که تا آخرین لحظه باشیم. او میگوید اگرچه خیلیها هم هستند که خودشان را طی عملیات پنهان میکنند اما بیشتر آتشنشانها مثل این چند شهید عمل میکنند. آتشنشان حقوق بالایی نمیگیرد پس چیزی بالاتر از حقوق مادی است که او را در این شغل نگه میدارد.
همهمان دیدیم که تاثیر عملکرد آتشنشانها و جانی که بر سر کار خود گذاشتند، بسیار ملموس بوده است. در عصری که وجدان و اخلاق مفاهیمی رنگپریده شدهاند، جان گذاشتن بر سر کاری که تصاویر آن جلوی چشم همه بود، تلنگر و یادآوری بزرگی بود برای ما. اینکه چطور وجدان را قاضی خود کنیم و سعی کنیم بر طبق آن کار و وظیفه شغلی و انسانی و اجتماعی خود را در پیش بگیریم. اتفاقی که یک سوگ جمعی بود برای ما؛ رخدادی که پیش چشمان چند میلیون نفر به وقوع پیوست و تاثیر آن بیشتر شد و قطعا غلظت سوگ آن هم بالاتر است چون یک تجربه جمعی است. این صدمه روانی، زخم عمیقی خواهد بود برای جامعه. چهارراه استانبول تا سالها یادآور آتش و خون خواهد بود. بدنهایی زیر آوارهای پلاسکو ماندند، تا ما یادمان باشد که وجدان و اخلاق و مسئولیت چه شکلی دارد.
حسین حسینزاده
دوستان آتشنشان حسین حسینزاده، فیلمهایی را از او در صفحات اینستاگرامشان میگذارند و از خوبیها و محبت او میگویند. یکی از دوستانش نوشته: «جیگرم پاره میشه وقتی یادم میافته که چند وقت قبل با موتور تصادف کرده بود ولی همچنان میرفت شیفت. میترسید چون قراردادی هستیم بهش استعلاجی ندن.» حسین هم در لحظات آخر عکس دارد. در صفی از آتشنشانها که فرمانده علی امینی کنارشان هست، حسین هم در انتهای صف دیده می شود. اما این رخداد چقدر در زندگی آتشنشانها تغییر به وجود خواهد آورد؟ اخلاق و مسئولیت کسانی که آوار خانهشان شد، چقدر بر تغییر مسئولین موثر خواهد بود؟ آیا از این به بعد آتشنشانهایی که زندگیشان هر لحظه در معرض خطر قرار دارد، از مزایایی در کار خود برخوردار خواهند شد؟ چه کسی مسئولیت این اتفاق را خواهد پذیرفت؟ چه کسی پاسخگوی دختر کوچک محمد آقایی خواهد بود که جان و جهان پدرش بود؟
خانوادهها چه خواهند کرد؟
راستی کسی میداند خانواده امید عباسی حالا در چه وضعیتی به سر میبرند؟ آتشنشانی که در اردیبهشت 1392، برای نجات جان یک دختربچه در آتشسوزی، ماسک اکسیژن خود را روی صورت او قرار داد و خود دچار مرگ مغزی شد. آدم باید از چه مرحلهای بگذرد تا بتواند جان دیگری را بر جان خود ترجیح دهد؟ آیا به خانواده آتشنشانهایی که جان بر سر کار خود میگذارند، رسیدگی میشود؟ به نظر میرسد که این کمترین حقشان باشد. اتفاق پلاسکو باعث شد تازه بفهمیم هر ساله چقدر آتشنشان، جانشان را برای کار خود از دست میدهند. آتشنشانهایی که شاید تا پیش از این اتفاق هیچ کدام از ما از وضعشان خبر نداشتیم.
میگویند این اتفاق هم فراموش میشود. میگویند هر کدام از ما برمیگردیم سر کار و زندگی خودمان. این داغ اما برای دوستان و خانواده آتشنشانها باقی خواهد ماند. پس از این اتفاق اما یک فیلم چند ثانیهای از خیابانهای تهران منتشر شد که میگفتند بعد از حادثه پلاسکو است. ماشین آتشنشانی آژیرکشان میآمد. ماشینها کنار کشیدند تا ماشین آتشنشانی رد شود. شاید گاهی باید جانهایی فدا شوند تا ما برخی چیزها را اصل اساسی زندگی خود کنیم.